به گزارش دیوانگاه به نقل از فارس، از من پرسید: کجای زندگی، در کدام اتفاق، حوالی چه سنی به زن بودنت افتخار کردی؟!هر چه فکر کردم لحظهای را یادم نیامد که جنسیتم مایه افتخارم شده باشد. همیشه نمره و رتبه و تلاش و قبولی و موفقیتهایم مایه افتخارم بوده و گاهی هم اعتقاد و تفکر و دوست داشتنهایم را سر دست گرفتم و به آنها افتخار کردم، ولی از افتخارات جنسیتی، چیزی یادم نمیآید! غیر از دوران نوجوانی که پدرم آزادیهای من را در مقایسه با برادرانم محدود میکرد.در جستوجوی روزی که به زن بودنم افتخار کردم. مسیر زندگام را از همان نوجوانی گرفتم و جلو آمدم؛ سال به سال و ماه به ماه همه اتفاقات را از نظر گذراندم، ولی در هیچکدام افتخار خاصی نبود. تا اینکه رسیدم به تولد دومین بچهام؛ یکی از پر رنگترین خاطرات زندگی!
انگار در یک فیلم سیاه، سفید قدیمی یک صحنه رنگی باشد. این خاطره مرا همیشه میخکوب میکند، ولی تا بحال از زاویه افتخار زنانگی به آن نگاه نکردهام.پسر تپلوی سفید ما دو هفته زودتر از تاریخ موعود دنیا آمد. این دومین تجربه من بود، خبری از نگرانی و استرسی که برای اولین زایمان تجربه کردم، نبود. در عوض به خاطر خبر زود آمدنش بسیار خوشحال و هیجان زده بودم، از بس که روزهای بارداریام سخت و مشقت بار بود. موقع سزارین، وقتی برخلاف تجربه اول، دکتر گفت باید از کمر بیحس شوم، ترسیدم! ولی تا ترس بخواهد نفوذ کند، در اعماق وجودم دکتر چاقو را زده بود و بچه از درون من، پا به دنیا میگذاشت. لحظات عجیبی بود، هیجان و لذت و اضطراب را باهم تجربه میکردم. انگار یکی توی گوشم گفت: «توسل بخوان.»
سردم بود، دندانهایم از سرما، بههم میخورد؛ نمیدانم ترتیب چهارده معصوم را در دعای توسل چقدر اشتباه و جابهجا گفتم، ولی هنوز به امام هادی جان نرسیده بودم که صدای گریه پسرم پیچید در اتاق عمل و من از شوق، اشکهایم سرازیر شد.باز هم تا اینجا خبری از افتخار نبود؛ یعنی آنقدر حسهای دیگر قوی بودند که فرصت به افتخار نمیرسید. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که نوزاد سفید کوچکم را آوردند کنار صورتم، پرستار گفت:« نمیخوای بوسش کنی؟!» و من هول هولیترین بوسه دنیا را نشاندم روی لپهای سفید چربش. وصف این لحظه در کلمات نمیگنجد. ولی باز هم اسم حسهایی که هجوم آوردند در وجودم شادی و هیجان و شعف بود و هنوز افتخاری به دست نیاورده بودم.
بعد از بیدار شدن، وقتی همسرم آمد و من، وسط دردها میخواستم از تجربه آن لحظه عجیب و دوستداشتنی، برایش تعریف کنم، دیدم برای توصیف آن لحظه، کلمه ندارم و تلاشم بیثمر بود.تا بهحال نمیدانستم آن حس غرور و شعف و شکر و پیروزی توأمان، اسمش چیست!ولی حالا دوست دارم اسمش را حس افتخار بگذارم. افتخار از زن بودن، افتخار به اینکه، مسیر خلقت چند انسان از من میگذرد، افتخار به مادر شدن...
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد