به گزارش دیوانگاه به نقل از فارس، در کوچه باغهای خاطره، خانههایی هستند که بوی یاس و گلاب با رایحه تلخِ فراق آمیخته شده است. خانههایی که در سکوتشان، صدای پای فرزندی که هرگز برنگشت، طنین میاندازد. در این خانهها، زنانی زندگی میکنند که سالهاست با درد و رنج آشنایند؛ زنانی که عشق را در قامت فرزندی پروراندند و فداکاری را در فراق او تجربه کردند. آنها مادران شهدا هستند؛ فرشتگانی زمینی که با دستان خستهشان، آرامش را به خانهها آوردند و با قلبهای شکستهشان، صلابت و مقاومت را به نمایش گذاشتند.در چشمهایشان، داستانی از صبر و استقامت نهفته است؛ داستانی که با هر اشک، با هر لبخند، با هر سکوت و با هر نفس روایت میشود. اشکهایی که سالهاست جاری است و با هر قطرهاش، درد فراق و دلتنگی را به نمایش میگذارد. لبخندی که بر لبانشان مینشیند، لبخندی مملو از افتخار به فرزند شهید و یاد و خاطره اوست. سکوتشان، گویای عمق درد و رنجی است که سالهاست با آن همراهند. و هر نفسشان، نفس عشقی است که تا ابد جاویدان خواهد ماند.این مادران، سالهاست که با خاطرات فرزند زندگی میکنند؛ خاطراتی که همچون خنجری در قلبشان فرو رفته و هر لحظه آن را به یاد میآورند.
خاطره لبخند فرزند، خاطره نگاه مهربانش، خاطره آخرین دیدار، خاطرهای که همیشه با آنها خواهد بود. آنها با این خاطرات زندگی میکنند و با افتخار از فرزندان شهیدشان یاد میکنند. این مادران، نماد صبر، استقامت و ایثار هستند. آنها با فداکاری و مقاومت خود، درس عظیمی به ما دادند.امروز در گوشهای از شهر دزفول میهمان خانهای میشویم که از در و دیوارش عشق و اخلاص میبارد و مادری داغ دیده پشت درب خانه به انتظارمان نشسته است.
درب خانه که باز شد، آن سوی درخت نارنجی که ریشههایش با اشک روزهای دلتنگیهای مادرانه آبیاری شده بودند، پیرزنی با چادر گلدار رنگارنگش و آن زبان خیرگو و شیریناش به استقبال آمد.خانهای ساده با حال و هوای قدیمی و خالی از بزک و دوزکهای مجلل امروزی. بوی عطری شبیه عطر غنچههای محمدی فضا را آمیخته کرده بود. اولین چیزی که به استقبال چشمهایم آمد قاب عکسی بود که در دلش، جوانی نجیب و آرام خانه کرده بود و از دریچه شیشهای قاب نظارهگر خانه و اهل خانه بود.
همان طور که دو استکان چای خوش رنگ و داغ را که در دست گرفته بود و آرام آرام از آشپزخانه بیرون میآمد پرسید دخترم قرار است از کجا شروع کنم؟ اصلا چه شد که نشانی خانه ما را جویا شدی؟چای را از دستهایش که چین و چروک پیری حسابی رویشان نقش بسته بود گرفتم و گفتم: از روزی که در غم شهادت فرزندتان، بجای رخت عزا، لباسی سفید بر تن کردید.رو به رویم نشست و چادرش را مرتب کرد و با لبخند پاسخ داد حالا چرا اینقدر عجله. شروع نکرده که رسیدیم به آخر قصه، ناصر اینقدر خلاصه نمیشود من که مادرش بودم و چند سالی در آغوش داشتمش هنوز میگویم برایم نشناخته مانده است. بگذار از به دنیا آمدنش برایت بگویم: ۲۰ شهریور سال ۱۳۴۰ و ۲۸ محرم بود که خداوند چهارمین فرزندم را به دامانم بخشید و به برکت محرم و به نیت آنکه نوزادم یاریرسان امام حسین باشد نام او را ناصر گذاشتیم.گهوارهسرش را بالا آورد و به قاب عکسی که پشت سرم، روی کمد قدیمیاش گذاشته بود، خیره شد.هشت ماه بود که باردار بودم و شبی در عالم خواب دیدم خداوند پسری به من عطا کرده ولی بلافاصله آن را از من گرفته و به آسمان بردند. ناراحت و غمگین شدم و بسیار گریه بسیار کردم سپس دیدم پسرم را دریک گهوارهای که پایه آن اسلحهای بود گذاشتهاند و کمی آن طرفتر از او علمی با شالهای سیاه آراستهاند و گفتن بیا ببین این پسر توست. این بهترین نشانه بود برای آنکه بدانم که فرزندم پسری عاشق و دلداده امام حسین(ع) و مکتبش خواهد بود.آنقدر نجیب و آرام بود، آنقدر اهل خدا و پیغمبر بود که شد افتخار دنیا و سعادت آخرتم. کلاس چهارم بود که شروع کرد به کار کردن برای کمک به خرج و مخارج خانه. روزها درب و پنجره میساخت و شبها در مدرسه شبانه درس میخواند.
روزهای پرتلاطم مبارزات قبل از انقلاب که آغاز شد فکر و ذکرش شد راهپیماییها و مبارزات و بعد از پیروزی انقلاب درنگ نکرد و وارد کمیته و بعد از سپاه شد.
پرتقالی از ظرف جلویمان برداشت و شروع کرد به پوست کندن و گفت: جنگ که شروع شد زن و مرد پشت اسلام و انقلاب در آمدیم. ما زنها پشت جبههها و مردها در سنگرهای جبهه، به هر حال با قصه کربلا و عاشورا قد کشیده بودیم، شبهای کودکیمان با قصه صبر زینب و امالبنین به صبح میرسید و روزگار جنگ وقت پس دادن درس همان قصهها بود. من هم بند پوتین سه فرزند پسرم را برایشان بستم و سربندهایشان را گره زدم.مرگ سرخپرتقال را که بوی عطر پوستش در فضا پیچیده بود را در دستم گذاشت و گفت: چشم یک دنیا به مردان و زنان این شهر و کشور بود، ما هم که آدم کم نیاوردنیم، تا دلت بخواهد هم بمب و موشک بر سرمان ریختند اما به قول ناصرم که یک روز وسط حیاط همین خانه ایستاده بود و میگفت مگر بعثیها از روی جنارهام رد بشوند که پایشان به دزفول برسد، مگر جنازهمان بر زمین میافتد که دشمن رویای پیروزی را در خواب میدید.میدانی مادر، شهادت برایمان افتخار بود تا جایی که ناصر عزاداری برای مرگ سرخ را اصلا نمیپسندید.چند وقت قبل از شهادت ناصر، پسرخالهاش پیژن به شهادت رسید و بنا بر رسمی که بود و هست همه خانواده مشکی بر تن کردیم. یک روز ناصر از جبهه برگشت و با دیدن من چشمهایش گرد شد و دلیل لباسهای سیاه تنم را پرسید.من هم که از سؤالش حسابی جا خورده بودم گفتم مگر نمیدانی بیژن شهید شده است، خب عزاداریم و رخت عزا پوشیدهایم.دستش را رو به لباسهایم اشاره داد و گفت: مگر برای مرگ سرخ لباس عزا میپوشند؟ باور نمیکنم که مادر من بر این باور باشد لابد اگر من هم شهید شوم قرار است مشکی بپوشی.
این هم دست مردانه
مرور خاطرات از تن صدایش کاسته بود و با همان صدای آرام ادامه داد: قسم خوردم که بعد از شهادتش مشکی نپوشم. ناصر هم دستش را جلو و آورد دستم را گرفت، لبخندی زد و گفت مادر جان یادت نرود که قول دادی این هم دست مردانه.چند وقت از آن ماجرا گذشت و رسیدیم به آذرماه و محرم. روز عاشورا در دزفول بناست که دستههای عزاداری در خیابانهای شهر از محلههای شمال به جنوب و از جنوب به شمال شهر بروند. من هم به همراه خانواده برای عزاداری و تماشای هیئتها به خیابان رفتم، فرماندهان و سربازان و رزمندگان هم برای عزاداری آمده بودند اما هرچه میگشتم ناصر را در میان آنها نمیدیدم.ظهر روز عاشورا که از آمدن ناصر و دیدنش ناامید شده بودم و در دلم دلهرهای شروع به موج زدن کرد یاد نیتی افتادم که هنگام به دنیا آمدن ناصر کرده بودم. از خدا خواسته بودم که ناصر یار و یاور امام حسین علیه السلام باشد. رو به آسمان کردم و در مناجات با خدا خواستم که اگر قرار است ناصر را شهید کند در روز عاشورای حسین(ع) این اتفاق بیفتد.
بانوی بهشتی
آن روز گذشت و خبری از ناصر نشد، آن شب خواب دیدم خانمی به خانهام آمده و میگوید پسری به نام محمود شهید شده است و مادر ندارد من هم در جواب این حرف گفتم من مادرش میشوم و برایش کم نمیگذارم.گفت آماده شو که برای غسل و کفناش به گلزار شهیدآباد(قبرستانی در شهرستان دزفول است که شهدا در آن تدفین شدهاند) میرویم.گفتم تو که هستی که خبر شهادت محمود را آوردهای و پاسخ داد من صدیقهام.پیرزن اشکی که از گوشه چشمش روی گونهاش قِل خورد را خشک کرد و گفت: در عالم خواب با آن بانوی بهشتی به سمت شهیدآباد رفتم و درب غسالخانه پاسداری ایستاده بود و پرسید اینجا آمدهای چه کار؟ ماجرا را که برایش تعریف کردم گفت مادرجان برو و روز دفن و کفن شهدای عاشورا او را برایت میآوریم.از خواب پریدم و از آن برای کسی چیزی تعریف نکردم تا رسیدیم به روز دفن و کفن امام حسین، داشتیم برای مراسم عزاداری آن شب که باز هم هیئتها و مردم در شهر به راه میافتند آماده میشدیم که درب خانه را زدند، با صدای در یاد خوابی که دیده بودم افتادم. منتظر ماندم تا ببینم کسی که پشت درب خانه ایستاده چه میگوید که چیزی جز خبر شهادت ناصر نداشت.با کنج چادر گلدارش اشکهایش که امانش نمیدادند را پاک کرد و آرام که شد ادامه داد: به پسرم قول داده بودم، قول مادرانه، قول مردانه، قسم خورده بودم که رخت عزا نپوشم و به همین خاطر به محض آنکه گفتند ناصر شهید شده است مشکی را از تن درآوردم و لباسی سفید پوشیدم.
اشکهایش رنگ افتخار داشتند و با همان صدای لرزانش میگفت: پسرم و شهدا پایههای این انقلاباند، خانه را که نمیشود در زمین سست بنا ورد، شهدا خونشان زمین اسلام و انقلاب را ریشه زدن پایهها محکم کردند و تاج افتخار را بر سر ما مادرانشان گذاشتند.تابلوی عشقمادران شهدا؛ تابلوی نقاشیِ عشق و فداکاریاند که با رنگهای خاکستریِ غم و طلاییِ افتخار آمیخته شده است. چشمهایشان، دریایی است بیپایان از اشک و لبخند؛ اشکی که برای فرزند از دسترفته جاری میشود و لبخندی که از افتخار به فرزند شهید بر لبانشان مینشیند. دستانشان، سالهاست که با درد و رنج آشناست؛ دستان خستهای که سالها گهواره فرزند را تکان داده و اکنون عکس او را در آغوش میفشارد.آنها سالها فرزندشان را در آغوش کشیدهاند، بوی تنشان را استشمام کردهاند، و حالا تنها عکسهای کهنه و خاطرات شیرین و تلخ یادگار آن روزهاست. خاطراتی که همچون خنجری در قلبشان فرو رفته و هر لحظه آن را به یاد میآورند. خاطره لبخند فرزند، خاطره نگاه مهربانش، خاطره آخرین دیدار، خاطرهای که همیشه با آنها خواهد بود.بعضی از این مادران، سالهاست چشمانتظار بازگشت فرزندشان هستند؛ چشمهایی که سالهاست به راه دوخته شده و با هر خبر، امیدی نو و با هر سکوت، دردی کهنه را تجربه میکنند. آنها با خاطرات فرزند زندگی میکنند، با خاطراتی که همچون خنجری در قلبشان فرو رفته و هر لحظه آن را به یاد میآورند.
برخی دیگر، تنها پس از سالها انتظار، پیکر فرزندشان را در آغوش گرفتند؛ آغوشی که سالها برای در آغوش گرفتن فرزند منتظر مانده بود و اکنون با پیکری بیجان آرام گرفته است. آنها فرزندشان را در بهترین روزهای جوانی از دست دادند، فرزندانی که به خاطر ایمان و وطن از جان خود گذشتند. این مادران با فداکاری و ایثار فرزندانشان زندگی میکنند و با افتخار از آنها یاد میکنند.مادران شهدا، نماد صبر، استقامت و ایثار هستند. آنها با فداکاری و مقاومت خود، درس عظیمی به ما دادند. آنها مظهر عشق و ایثار هستند و یاد و خاطرهشان همیشه در قلب ما جاویدان خواهد ماند.*روایت نوشته شده از مادر شهید ناصر دباغ زاده از شهدای دوران دفاع مقدس شهرستان دزفول
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد