گفتگویی جذاب با یک رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس در هرسین/

از چشمان اشکبار پدر در بدرقه فرزند به جبهه تا ذکر یا زهرایی که حائل تیر دشمن شد/وقتی یک رزمنده هنوز شعار ما ایستاده ایم را زمزمه می کند

سرویس: جهاد و شهادتکد خبر: 26162|08:00 - 1395/06/31
نسخه چاپی
از چشمان اشکبار پدر در بدرقه فرزند به جبهه تا ذکر یا زهرایی که حائل تیر دشمن شد/وقتی یک رزمنده هنوز شعار ما ایستاده ایم را زمزمه می کند
حضور در منزل این رزمنده راحت ترین مکان در باب مصاحبه با وی بود.رزمنده ای که هنوز چند ترکش را از دوران حماسه به یادگار دارد و البته این رفیقان سرد گاهی سر ناسازگاری دارند.

به مناسبت هفته دفاع مقدس، پای صحبت های علیرضا قنبری یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در شهرستان هرسین نشستیم شاید بتوانیم  پنجره ای از این دوران به زمان های دوران دفاع مقدس بگشاییم.

حضور در منزل این رزمنده راحت ترین مکان در باب مصاحبه با وی بود.رزمنده ای که هنوز چند ترکش را از دوران حماسه به یادگار دارد و البته این رفیقاان سرد گاهی سر ناسازگاری دارند.

رزمنده جانباز علیرضا قنبریدر گفتگو با خبرنگار دیوانگاه ضمن تبربک هفته دفاع مقدس و گرامیداشت یاد و خاطره شهدای جنگ نحمیلی در بیان مختصری از خاطرات خود از دوران دفاع مقدس  چنین می گوید...

  بنده در خانوده ای بزرگ شده بودم که سه برادر بزرگترم در جبهه حضور داشتند و وقتی از منطقه بر می گشتند من به لباس بسیجی آنها غبطه می خوردم از طرفی برنامه هایی که از تلویزیون در خصوص حمله رژیم بعث عراق به شهرهای مرزی نشان داده می شد یک غم سنگین بر روی دل ما می نشاند که چرا باید بنشینیم و کاری نکنیم.

من تقریبآ سه بار برای اعزام به جبهه اقدام کردم که هر بار با ممانعت معلمان و پدر و مادر به دلیل پایین بودن سن و شرایط تحصیل مواجه میشدم  تا اینکه در نهایت بار سوم با کمک یکی از اعضای خانواده لحظه حرکت اتوبوس خود را به کاروان اعزامی رساندم که در آن لحظه پدرم آمد و اینبار به جای ممانعت از رفتن یک کیف خالی برای من آورد تا لباس هایم را در آن بگذارم و من با دیدن این صحنه اشک در چشمانم حلقه بست.

ما را برای اانتقال به جبهه به مرکز اعزام نیرو  واقع در لشکر 4بعثت  روبروی کارخانه سیمان فعلی بردند و از بین نیروهای داوطلب از شهرستان ها فرماندهان با توجه به نیاز خود و تخصص آنها افراد مورد نظر خود را انتخاب می کردند.

در نهایت ما با دو نفر دیگه باقی ماندیم تا اینکه یک بسیجی آمد و به ما گفت که من جایی را سراغ دارم که اگر آنجا برویم ما را پذیرش می کنند به شرط اینکه تعهد بیش از ششماه بدهیم ، غافل از اینکه این فرد شهید شعبانلو فرمانده گردان یگان دریایی فتح است که بعد ها در مکه شهید شد.

در سد دز  آموزش قایقرانی و غواصی سطح دیدیم و اگر کسی در این دوره آموزشی موفق نمی شد نمی توانست به جزیره مجنون اعزام شود و در ادامه پس از پذیرش ما را به جزیره مجنون جهت تحویل گرفتن پت 5 و پاسگاه های 1و2و3جزیره مجنون جهت حمایت نبروهای رزمی از قبیل گشت زنی شبانه و جابجایی نیروها و تدارکات و شناسایی منطقه اعزام کردند.

در مرحله دوم اعزام به جبهه در اوایل دیماه 65 وقتی که خبر عملیات در جنوب را شنیدیم بدون اعزام از سپاه شهرستان به سمت آبادان حرکت کردیم و وقتی به مقرر مورد نظر رسیدیم دیدم که نیروها تجهیز شده  و آماده عملیات کربلای پنج هستند و من به علت دیر رسیدن بدون اسلحه و پلاک با نیروها همراه شدم و در آبادان در ساختمان آب و فاضلاب آبادان  مستقر شدیم و یک شب را آنجا سپری کردیم.

به هر صورتی بود اسلحه تهیه کردیم و شب عملیات کربلای 5بود که ما از وضعیت اطلاعی نداشتیم ولی وقتی ما را با کامیون به منطقه بردند مرحله اول عملیات شروع شده بود و به خاطر اینکه ما جزء نیروهای آب و خاکی بودیم و به خاطر انتقال نیروها از شط العرب ما را به عنوان نیروهای پشتیبان در نظر گرفته بودند.

وقتی به خاکریز کانال اول رسیدیم به ما گفتن هر کسی هر چه قدر می تواند مهمات و مواد غذایی بردارد چرا که به دلیل عدم شناخت نیروها از منظقه ممکن است امکان برگشت به عقب سخت باشد و فقط فرماندهان در جریان عملیات بودند.

مرحله اول به عنوان نیروهای پشتیبان از مقرر رد شدیم و مرحله دوم مقری بود که خود صدام در پاتکی که به نیروهای ما زده بود فرماندهی پاتک را بر عهده داشت، یک پادگان بسیار مجهز و بتونی که خاکریز به صورت دایره ای دور پادگان را احاطه کرده بود و سنگرهای کمین با فاصله کمی از یکدیگر قرار داشتند.

در حال پیشروی  و حرکت به سمت شط العرب کبیر در منطقه ای به اسم جزیره ماهی روبروی پتروشیمی شهر بصره عراق مستقر شدیم و با سرنیزه در کنار رودخانه  چاله هایی به صورت سنگر درست کردیم که سه شبانه روز در همین وضعیت بودیم و این در حالی بود که تک تیراندازهای عراق بر ما مسلط بودند.

روز دوم استقرار ما در آن مکان بود روی شط العرب یک پل اسکله ای وجود داشت ولی از سمت عراق به دلیل ممانعت از رفت و آمد منهدم شده بود ولی از سمت ما حدود 30 متر سالم بود و بر روی آن یک سنگر مجهز پُر از مهمات و فشنگ. وجود داشت.

به یکی از بچه ها گفتم که من رو پوشش بده تا خودم را به اون سنگر برسانم و خود را با سرعت به سنگر رساندم، در آنجا به غیر از مهمات یک دست لباس عربی مزین به مهر تربت  کربلا وجود داشت، وسایل را به همراه خود آوردم  و در آن لحظه با دیدن این صحنه و از سر شوق فراموش کردم کجا هستم و از داخل سنگر بیرون آمدم و ناگهان تمام سنگر را به گلوله بستند و تازه فهمیدم چه خبر است.

تمام جیب خشاب ها را به خود آویزان کردم و با ذکر یا زهرا(س) که رمز عملیات هم بود از سنگر خارج شدم و در حالی که زیاد بودن مهمات حرکتم را کند کرده بود ولی تیری به سمت من شلیک نمی شد و من همچنان تا آن طرف پل ذکر یا زهرا (س) را بر لب داشتم.

روز سوم در حالی که نیاز به آب و غذا داشتیم قرار شد که یکی از ما برای تهیه آنها به عقب برگردد و با وجود اینکه تلاش یکی از نیروها برای این کار بی نتیجه ماند در نهایت من برای تهیه آذوقه به سمت عقب رفتم.

پس از رسیدن به محل مورد نظر متوجه حضور دو خودور تویوتا پر از نیرو در آنجا شدیم و احساس کردم که عملیات در پیش داریم و گفتم من مسئولیت عبور این نیروها را بر عهده می گیرم.

در یک فاصله 150متری از جزیره ماهی که در حال عبور بودیم به بچه ها گفتم که به فاصله 5متر از همدیگر و به صورت خیز حرکت کنید چرا که اطمینانی به منظقه نبود.

من برای اطمینان از مسیر چند متر از ستون جدا شدم و خبری از تیراندازی نبود ولی بار دوم که اقدام کردم فقط این را فهمیدم که یک خمپاره شصت کنار پای من و همزمان یک خمپاره زمانی بالای سرم  منفجر شد.

به نقل از همرزمانم در آنزمان بین هوا و زمین چرخ می خوردم و به روی زمین افتادم و به دلیل موج انفجار کمرم دچار گرفتگی شده  بود، در انزمان فکر کردم که یکی از دوستانم مرا هول داده است غافل از اینکه ترکش خمپاره به من اصابت کرده است.

در آن لحظه دست چپ من در اثر اصابت ترکش جدا شد که با کمک یکی از همزمان به بیمارستان صحرایی منتقل شدم، وقتی به بیمارستان رسیدم بینایی خود را به خاطر اینکه خونی که از بدنم رفته بود از دست داده بودم و فقط چند کلمه از صحبت های پزشک معالجم را می شنیدم که سوالاتی را از من می پرسید و من در جواب او می گفتم که دکتر دستم را به شما هدیه میکنم فقط درد آنرا ساکت کن.

سخن پایانی

جنگ و دفاع مقدس یک جزء لاینفک از ماست و یکی از نعماتی که خداوند به ما عطا کرد این بود که در دوران جنگ حضور داشتیم و آن دوران تنها عمر مفید ما بود و اگر دوباره لازم باشد شکی نیست که ما جلوتر از همه هستیم.